زندگینامه دکتر شهید رجایی

*(از قابلمه فروشی تا ریاست جمهوری)

در سال 1312 در قزوین متولد شدم. چهار سال بعد پدرم را از دست دادم و از آن پس زندگی را با سرپرستی مادر و تنها برادرم گذراندم. در سن 13 سالگی به تهران آمدم. در این شهر من با فقر اقتصادی شدیدی رو به رو بودم، به طوری که مدتی در جنوب تهران دست فروشی کردم. مدتی هم در بازار تهران شاگردی کردم، تا این که زمان رزم آرا رسید. در این زمان چون دست فروش ها را جمع می کردند، من به خدمت نیروی هوایی درآمدم. تقریباً 17 سال داشتم که به آموزشگاه گروهبانی نیروی هوایی رفتم. 5 سال نیروی هوایی را هم تحصیل کردم و هم با بعضی از گروه ها و احزاب سیاسی از جمله «فدائیان اسلام» آشنا شدم.

در این دوره فعالانه در درس مرحوم استاد طالقانی شرکت می کردم. نزدیک به 27 سال به طور مرتب شاگرد آقای طالقانی بودم و عموماً هر وقت در تهران بودم، سعی می کردم در جلسه  آقای طالقانی حضور داشته باشم...

در آن فاصله، یعنی از 27 تا 32 نسبتاً فعالیت های سیاسی در کارهای مصدق و کاشانی متمرکز بود. و فدائیان اسلام هم در کنار این دو جریان، بعد از ترور رزم آرا مشغول فعالیت بودند. در سال 32 که من دیپلم شده بودم، از نیروی هوایی به نیروی زمینی، پادگان جی تبعید شدم، همراه با تقریباً 350 نفر از هم دوره های خودم مقاومت کردیم و ارتش مجبور شد با استعفای ما موافقت کند.

من از آن جا بیرون آمدم، مدت یک سال چون نمی توانستم دانشگاه شرکت کنم، در شهرستان بیجار معلمی کردم. بعد از آن به اشاره مرحوم طالقانی به دانشسرای عالی رفتم. ایشان آن موقع معلمی را با پیغمبری مقایسه می کرد و من هم که شدیداً به مشی پیغمبران در زندگی معتقد بودم، به راحتی دانشکده افسری را کنار گذاشتم و به دنبال دانشسرای عالی رفتم. در آن مدت با انجمن های اسلامی دانشجویان همکاری می کردم.

وقتی فارغ التحصیل شدم، در سال 38 به خوانسار رفتم. یک سال بعد برای ادامه تحصیل به دانشگاه علوم رفتم و رشته فوق لیسانس آمار را شروع کردم. سال اول را گذراندم، در سال دوم، بار دیگر به فرهنگ برگشتم و به قزوین رفتم. در این فاصله با دبیرستان کمال همکاری می کردم.

مدتی بعد در حال پخش اعلامیه و نشریاتی در قزوین، دستگیر شدم و 50 روز در آن جا زندان بودم. بعد از آزادی بار دیگر فعالیت خود را شروع کردم. اولین کار چشمگیر ادامه کار «هیئت مؤتلفه» بود.

من زمانی که حادثه 15 خرداد رخ داد در زندان بودم. وقتی بیرون آمدم با کمک دکتر باهنر و آقای فارسی هیئت مؤتلفه را بازسازی کردیم و به صورت تشکیلات مخفی اداره کردیم. هر کداممان یک اسم مستعار داشتیم مدتی بعد آقای فارسی به این نتیجه رسید که رهبری مبارزه را به خارج از کشور منتقل بکند. وقتی پیشنهاد کرد، کسی از مبارزان آن را نپذیرفت، جز خود آقای فارسی که ایشان به خارج رفت. یک سال ایشان در خارج بود.

سال 50 برای مبادله اخبار و اطلاعات و گرفتن گزارش از ایشان به خارج رفتم. اول عازم پاریس شدم و برای این که رژیم نفهمد مسافرتم برای چیست، از آن جا به ترکیه آمدم و به سوریه رفتم، و آقای فارسی را دیدم. چند روی در آن جا بودم و بعد به تهران برگشتم.

وقتی به تهران آمدم، مجاهدین لو رفته بودند. در آذر ماه سال 53 دستگیر شدم دو سال در کمیته بودم و به علت مقاومتی که برای دادن اطلاعات داشتم، در شمار کسانی قرار گرفتم که بیشترین مقدار دوره زندان کمیته را گذراندند؛ تقریباً 5 روز کم تر از دو سال در سلول های کمیته بودم. گاهی انفرادی و گاهی دو سه نفری.

پایان سال 55 به اوین آمدم، یک سال در آن جا ماندم، و بعد از یک تغییراتی، دوران زندان قصر شروع شد... یک چیزی که من همیشه در زندان انفرادی با خودم می گفتم این بود: که فلانی! همه اش که نباید دیگران سرنوشت باشند و تو سرنوشت آنها را بخوانی، حالا یک بار هم تو سرنوشت درست کن و بگذار دیگران بخوانند.

در سال 57 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مثل همه زندانیان آزاد شدیم.

بعد از زندان، مبارزات در شکل مردمی خود شروع شد. قبلاً که با مجاهدین همکاری می کردیم این جور مبارزات را یک حرکت کور می دانستیم، ولی بعداً اواخر زندان به خصوص در 17 شهریور که ما در قصر بودیم و مقاومت مردم و حرکات منظم آنها به رهبری روحانیت را در شهرهای مختلف می دیدیم، مطمئن شدیم که این حرکت، حرکتی موفق است برای همین وقتی هم که بیرون آمدیم به طور طبیعی در جریان قرار گرفتیم.

در جریان کمیته استقبال امام هم بودیم، تا این که بعد از پیروزی، در کمیته بررسی مشکلات آموزش و پرورش به عضویت درآمدم. در آن جا با اولین وزیر آموزش و پرورش همکاری می کردم، تا این که ایشان به مناسبتی استعفا کرد و من ابتدا کفیل و بعد وزیر آموزش و پرورش شدم. در دوره وزارت آموزش و پرورش برنامه های مختلفی را با برادران تعقیب می کردیم، که از جمله آن، تفکر اصولی و خاص مکتبی بود؛ نه تنها اصرار داشتیم که آموزش و پرورش اسلامی باشد و افتخار هم می کردیم.

وزارت آموزش و پرورش را با موفقیت نسبی گذراندیم. هم میهنان در آن انتخابات کمال لطف را به من کردند، من چه در آن انتخابات، و چه در نخست وزیری و چه در ریاست جمهوری ،کم ترین تلاش را کردم. آن موقع که اصلاً فرصت نداشتم چون آموزش و پروش کارش زیاد بود، در ریاست جمهوری هم هیچ گونه نیازی نمی دیدم. چون به راحتی می دیدم مردم به طور طبیعی پذیرفته اند که من رئیس جمهور باشم.

دو سه روز قبل از این که مجلس رسمیت پیدا کند، وزرا گزارش کارشان را می دادند، من هم به عنوان وزیر آموزش و پرورش گزارش کار دادم و از برخورد با گروه ها صحبت کردم، بدون این که بدانم این دفاع به کجا خواهد انجامید. مجلس که یکی از عناصر هم فکر و هم خط خود را پیدا کرده بود، در جریان نخست وزیری به راحتی پذیرفت که من یکی از کاندیداهای قابل قبول نخست وزیری باشم.

در جریان ریاست جمهوری هم من شخصاً و بسیاری از برادرانمان معتقد بودیم که به عنوان نخست وزیر بمانم و رئیس جمهور دیگری انتخاب بشود. بنا به مصالحی همان طور که می دانید، رئیس جمهور شدم و من با خضوع و فروتنی هر چه تمام تر نسبت به هم میهنان عزیزم، از این همه محبتی که کردند تشکر می کنم.

من نه امروز، بلکه برادرانی که همراه من بودند یادشان هست که روز چهارده اسفند در کرج سخنرانی داشتم. در آن جا از پشت مسجد جامع ما را می بردند چون حرکت از بین جمعیت مشکل بود. آن جا عده ای فریاد می زدند: «درود بر رجایی» یکی از برادرها که همراه من بود، گفت مردم هر جا تو را می بینند، درود بر تو می گویند. من همان جا گفتم: اشتباه می کنی! هیچ کس درود بر من نمی گوید. مردم کرج حتی یک لحظه هم من را نمی شناسند و نمی دانند من که هستم، کجا متولد شدم، زندگی ام چطور است، بلکه اینها درود بر اسلام می گویند؛ منتهی فکر می کنند من در خط اسلام هستم، معتقدم و عمل می کنم، به این جهت است که آنها درود بر رجائی می گویند و اگر همین ها لحظه ای متوجه بشوند من حداقل در بیان طرفدار اسلام نیستم، مطمئناً درودها بر می گردد به سمت یکی دیگر که دارای خصوصیاتی باشد که مردم می خواهند.

یک روزی هم در حضور امام بودیم و بنی صدر پشت سرهم از آرای خودش صحبت می کرد. امام فرمودند: تو اشتباه می کنی. این آرایی که تو می گویی، رأی تو نیست، رأی اسلام است. مردم به اسلام رأی می دهند. به شخص رأی نمی دهند.

به نظر من آن روز بنی صدر نفهمید امام چه فرمود و هم چنان روی آرای خودش تکیه کرد. امروز مردم ما واقعاً به اسلام رأی داده اند و رأیی دادند که دشمن را بار دیگر غافل تر از همیشه با شکست کامل روبه رو کردند.

اگر از من رمز موفقیت را بپرسید من هم مثل بسیاری از افرادی که انقلاب را قبول داشتند، واقعاً به انقلاب عشق می ورزیدم، واقعاً انقلاب را مذهبی می دیدم. واقعاً این آرزو را، نه امروز، بلکه سال های سال بود که داشتم. اگر توجه داشته باشید من معمولاً در مقدمه صحبتم بخشی از یک دعا را می خواندم، آرزوی صمیمانه ما بود و حالا مطمئن هستم به آن حکومت رسیدیم. من در ابتدای نخست وزیری گفتم «فرهنگ سرچشمه» را قبول دارم. بعضی ها که کوردل و کورذهن بودند خیال می کردند که من حالا می روم سرچشمه، می ایستم و به هر کس که از آن جا بگذرد می گویم تو بیا وزیر آموزش و پرورش یا وزیر کار بشو، آنها نفهمیدند، آنها از آمریکا آمده بودند، از پاریس آمده بودند، نمی دانستند فرهنگ سرچشمه یعنی چه. نمی دانستند که در اول محرم سرچشمه چه خبر بود و واقعاً چه کسانی به خاطر این انقلاب سینه های خود را جلو می دادند و تیر می خوردند. من عمیقاً به این فرهنگ معتقد هستم و در هیچ یک از مراحل، چه در مجلس، چه در سازمان ملل، چه در مراحل مختلف که با سفرای کشورهای خارجی رو به رو می شوم، به هیچ وجه از آن فرهنگ عدول نکرده ام، شدیداً به آن فرهنگ معتقدم و آن را فرهنگ اصلی انقلاب می دانم و معتقدم هر کس که به این فرهنگ آشنایی داشته باشد و اعتقاد داشته باشد، قطعاً مقام والایی در این جمهوری پیدا خواهد کرد و این هم از این آیه قرآن سرچشمه می گیرد که: «ان العزّه لله و لرسوله و للمؤمنین.

 
برچسب ها :زندگینامه رجایی شهید
تاریخ انتشار :سه‌شنبه 14 شهریور 1391