روان خوانی تا پایان ۴۰ نشانه – پایان کتاب بخوانیم


حلزون و پروانه

حلزون کوچکی کنار شالیزار زندگی می کرد.

او همیشه تنها بود و دلش می خواست یک دوست داشته باشد.

یک روز صبح پروانه ی قشنگی را روی یک گل دید.

از او پرسید : با من دوست می شوی؟

پروانه گفت: بله من هم دوست دارم، با کسی بازی کنم.

حلزون خوش حال شد. آن ها تا نزدیک ظهر با هم بازی می کردند.

بعدهم کنار رودخانه ناهار خوردند و از صدای شرشر آب لذّت بردند.
 
برچسب ها :پایه متن روان پیشنهادی اول ابتدایی دانش آموزان خوانی
تاریخ انتشار :دوشنبه 14 مرداد 1392