رفتـن به مدرسـه به شـرط وضـو
اگرچه برخی از شهدای دفاع مقدس با رسیدن به ایام جوانی و یا حتی پس از ورود به جبهه دچار تحولی معنوی می شدند، اما بسیاری دیگر از آنان از دوران کودکی و نوجوانی، اصولی برای زندگی و بر همان اساس کرداری ویژه داشتند و گویا خود را از آن زمان برای رسیدن به جبهه و مقام شهادت آماده کرده و می آراستند.
کوتاه نوشتی را دیدگان خواهیم گذراند که می پردازد به خاطراتی از ایام خوش نوجوانی چند شهید گران مایه:
تــَرکه ی انار
شهید علی بینا: اوضاع و احوال زندگی ما خیلی عجیب و غریب بود. مانده بودم که چطور علی چطور در آن اوضاع، درس و مشق می خواند. سر ظهر می رفتیم مکتب. حتما باید جلوی ملا چهار زانو می نشستیم و هوش و حواسمان را جمع درس می کردیم. بعد که به خانه می آمدیم، پدر ما را دنبال گوسفند ها می فرستاد. هنوز نرسیده، مادر می گفت: علی این مشک را بگیر و برو سر قنات آب بیاور. بعد از آوردن آب، پدر داس می داد دستمان و می گفت: تا شب نشده بروید و هیزم جمع کنید.
شب که می شد تازه موقع نوشتن تکالیف مکتب بود. ملا می گفت اگر کسی ننویسد، سرو کارش با ترکه انار است. با همه این احوال، علی آن قدر خوب درس می خواند که ملا بارها تعریفش را به پدرم کرده بود.
رفتن به مدرسه به شرط وضو
شهید رضا عامری: من نمی دانستم هر وقت می خواهد به مدرسه برود، با وضو می رود؛ تا اینکه چند بار در حیاط وقتی که داشت وضو می گرفت به او گفتم: مگه الان وقت نماز هست که داری وضو می گیری؟! می گفت: می دونی مادر! مدرسه عبادتگاه هست. بهتر هست انسان هر وقت به مدرسه می رود، وضو داشته باشد.
رهبری در تیم فوتبال
شهید حسین نوروزی: بارها با هم در زمین فوتبال بازی می کردیم. اخلاق ما مثل بقیه هم سن و سال هایمان بود. یک گل که می خوردیم، سر هم تیمی خود داد می کشیدیم؛ توپ که اوت می رفت، جز زنی می کردیم و خلاصه این که خیلی از مواقع احترام هم را حفظ نمی کردیم.
اما از وقتی که حسین به جمع ما اضافه شد در هر تیمی که می رفت، نمی گذاشت بچه ها به هم بی احترامی کنند. می گفت: چیزی نشده! گل خوردیم، جبران می کنیم. ارزش نداره و … . همه بچه ها تحت تاثیر این آرامش و مهربانی حسین قرار می گرفتند و آرام می شدند.
گوش به فرمان مادر
شهید مهدی زین الدین: یک روز گرم تابستان با مهدی و چند تا از بچه های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچه ها می ریخت. بچه ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد. در همان لحظه حساس، به یکباره مادر مهدی روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود آمد و گفت: مهدی! آقا مهدی برای ناهار نون نداریم. برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی که توپ را نگه داشته بود، دیگر ادامه نداد. توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی!
دوستی به نام نهج البلاغه
شهید علی اکبر رحمانیان: تازه از مدرسه برگشته بود. پیش من آمد و گفت: مادر اگر یک چیزی بخوام برام می خری؟ با خودم گفتم حتما دست دوست هایش خوراکی ای دیده، دلش کشیده. گفتم بگو مادر؛ چرا نخرم!
گفت: کتاب نهج البلاغه می خوام. آن زمان ( دوران طاغوت) آدم اهل قرآن و نماز کم پیدا می شد، چه برسد به نهج البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور کردم و به او دادم. وقتی از مدرسه آمد، دیدم در پوست خود نمی گنجد. کتاب بزرگی دستش بود. فکر نمی کردم برای خواندن آن وقت بگذارد اما از آن روز به بعد همیشه با او بود؛ حتی در جنگ.