صدای جیغ بچه ها می آید!!
صبح است و هوا به شدت سرد، دختر بچه ها تازه آمده اند سرکلاس. بخاری روشن نیست. عجب سختی دارد روشن کردن بخاری نفتی. معلم جوان برای روشن کردن بخاری دست به کار می شود. از بابای مدرسه کمک می گیرد.
اما اتفاقی که نباید، می افتد. اتفاق چیست؟، همان اتفاقی که دیگر کم کم تبدیل به یک امر عادی شده است. آتش بخاری نفتی را فرامی گیرد و شعله هایش شراره می کشند و یک اتفاق تکراری دیگر. بخاری در آستانه درب کلاس است. آتش هم در آنجا خودنمایی می کند. صدا در همه جا می پیچد. صدای جیغ دختربچه ها. تعدادشان یک، دو، سه، چهار، پنج... نه بیشتر از این است. 37 نفر!، با دیدن غول بی شاخ و دُم آتش به سمت روزنه امیدشان می دوند. پنجره. راستی چطور می شود از پنجره نرده دار و محافظ دار بیرون جست؟!، نه! پنجره دیگر روزنه امید نیست. پنجره روزنه ناامیدی است.
صدای مردم آبادی می آید. همه با جیغ و داد سروقت کلاس می رسند. آتش، جگرگوشه هایشان را هدف قرار داده. سطل های آب می آید. تماس ها با آتش نشانی و اورژانس گرفته می شود اما تنها صدایی که از آن طرف خط شنیده می شود، یک چیز است «بوق... بوق...بوق»... صدای جیغ دختربچه ها همچنان می آید!
تماس ها مکررا ادامه دارد تا اینکه یک نفر پاسخ می دهد و در جریان آنچه اتفاق افتاده قرار می گیرد. بالاخره نیروهای امدادی می رسند و آتش خاموش می شود. صدای جیغ دلخراش دختربچه ها بازهم می آید، اما دیگر نه جیغی از ترس، بلکه جیغی از سر وحشت... سوختگی... زجر... و درد.
آمبولانس ها برای حمل دختربچه های مصدوم و مظلوم کم است. به هرحال از این طرف و آن طرف آمبولانس هایی می رسند. عمق فاجعه زیاد است. بیمارستان پیرانشهر قادر به درمان نیست!، آمبولانس ها به طرف ارومیه به حرکت درمی آیند. همه آمدند.
بچه ها به ارومیه می رسند. تعدادشان کم نیست. یک، دو، سه، چهار، پنج... و 29 نفر. تخت کم است. تخت های آی سی یو به تعداد کافی وجود ندارد. چند تخت کم است؟، یک، دو، سه، چهار، پنج... 20 تخت کم است!، راستی اعتبار 3.5 میلیارد ریالی خرید تخت های آی سی یو، کجا رفت؟!
حال 6 نفر از دختربچه ها وخیم است. صدای درد دختربچه ها می آید. چه کنیم...امکاناتش را نداریم...، بچه ها عازم تبریز می شوند.
جلسه، پشت جلسه، همه دنبال مقصرند. کی بود... کی بود... من نبودم. بالاخره مقصر اصلی شناخته می شود. او چه کسی است؟! نمی خواهد زیاد فکر کنید. مقصرین و متهمین اول، سمت های آشنایی دارند. سرای دار مدرسه و معلم جوان. از بس که با بخاری های گازی منزلشان ور رفته اند، کار با بخاری های نفتی را بلد نیستند. حق شان است که مجازات شوند!، چهره شان به مردم نشان داده شود!، البته اگر چهره ای برایشان باقی مانده باشد. اگر چهره ای در آتش نسوخته باشد!، از پس خاموش کردن یک آتش هم برنیامدند!، کم مانده بود آتش زبانه بگیرد و علمک گاز در پنج متری مدرسه را هم درگیر خودش کند!، آن هم از کلاسی که هرلحظه ممکن است، آوار شود!
صدای جیغ بچه ها می آید... اما نه دیگر جیغ نیست. کمی آرام شده اند طفلکی ها. اما همچنان درد باهاشان است. دست هایشان بسته. صورت هاشان پوشیده. بابا و مامان در کنارشان هستند. دیگر تنها نیستند. دیگر در آن مدرسه نیستند. دیگر محصور میان گرما و سرما نیستند! دیگر دست های نازشان را ندارند! دیگر صورت زیبایشان را هم ندارند!