در حال بارگذاری ...
    
  • وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود


     

    هر وقت بخواهند اهمیت قانون و برنامه و رعایت قانون را گوشزد کنند، به این ضرب المثل «وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود» اشاره می کنند.

     

     

     

     

    داستان ضرب المثل:

    در روزگاران قدیم پادشاهی یک وزیر عاقل و زیرک داشت. یک روز پادشاه همراه با این وزیر قصد شکار آهو داشتند به همین خاطر سوار بر اسب راهی دشت و بیابان شدند. وقتی رسیدند به سمت آهویی تیر پرتاب کردند ولی از قضا از آنجا که آهو زرنگ و تیزرو بود، هرچه پادشاه و وزیرش تلاش کردند هیچ کدام از تیرها به آهو نخورد و فرار کرد. گرچه شاه و وزیرش بدنبال آهو رفتند اما فایده ای نداشت و آهو فرار کرد و ناپدید شد.

     

     

    به هر حال شاه و وزیر خسته و کوفته به مسیرشان ادامه دادند تا با یک روستای سر سبز و آباد مواجه شدند. این روستا درخت های سرسبز و پرباری داشت به طوری که تمام شاخه های درخت پر از میوه های رنگ رنگی بود. بنابراین پادشاه و وزیرش کنار جوی آبی، زیر درخت میوه ای نشستند تا کمی خستگی رفع کنند. از قضا اهالی ده از آمدن شاه و وزیرش خبردار شدند و به کدخدا خبر دادند و گفتند: "امروز ده ما میزبان شاه و وزیر شده است!"

     

     

    کدخدا فوراً به اهالی ده دستورات لازم را داد، به طوری که در کمتر از یک ساعت یکی از روستاییان برای شاه و وزیر غذا آورد، دیگری شربت، آن یکی کباب و چند نفری هم ساز و دهل زنان به نزد آنان رفتند و به خوبی و محترمانه پذیرایی کردند.

     

     

    با اینکه شاه و وزیرش به خاطر از دست دادن آهو ناراحت و خسته بودند، اما با دیدن این همه پذیرایی و سرسبزی و آدم های مهربان خوشحال شدند و شکار را فراموش کردند. شاه و وزیر، بعد از آنکه حسابی خستگیشان درآمد، بلند شدند و از روستا دیدن کردند. شاه رو به وزیرش کرد و گفت: "فکر نمی کردم وسط این بیابان، روستایی به این آبادی و خوش آب و هوایی وجود داشته باشد."

     

     

    وزیر گفت: "بدون شک این ده کدخدای خوبی دارد و مردمش قانونمدار هستند."

     

     

    شاه گفت: "رعایت قانون و کدخدای خوب، با سرسبزی و آبادانی روستا چه ارتباطی دارد!"

     

     

    وزیر گفت: "یک سال به من فرصت بدهید تا در عمل جواب شما را بدهم."

     

     

    شاه قبول کرد. وزیر رو کرد به اهالی و گفت: "شاه از دیدن روستای آباد و پربرکت شما خیلی خوشحال شده است. فکر می کنم هریک از شما اهالی این روستا، آدمهای با فهم و شعوری هستید. به همین خاطر، شاه دستور داده این روستا نیازی به کدخدا ندارد و مردم خودشان می توانند روستا را بچرخانند. در حقیقت از امروز به بعد، همه ی شما کدخدایید". اهالی روستا از این که این همه مورد توجه شاه و وزیر قرار گرفته بودند، خوشحال شدند.

     

     

    شاه و وزیر وسایلشان را جمع کردند و سوار اسب ها شدند و به طرف کاخ برگشتند.

     

     

    آن شب در روستا همه خوشحال بودند. فردای آن روز کدخدا طبق عادت، مسئول آبیاری را صدا کرد و گفت: "برنامه ی تقسیم آب را بیاور ببینم امروز آب رودخانه باید به باغ کدام یک از اهالی روستا برود."

     

     

    میرآب، لبخندی زد و گفت: "من دیگر مسئول آبیاری نیستم. همانطوری که شاه دستور داده، خودم برای خودم یک کدخدا هستم و دیگر کاری با قانون و برنامه ی  شما ندارم."

     

     

    و آبیار، دستیارش را صدا کرد و گفت: " آهای پسر! سریع بیل و کلنگت را بردار و آب رودخانه را به طرف باغ خودم بفرست."

     

     

    دستیار میراب هم لبخندی زد و گفت: "از امروز من خودم کدخدا هستم و میدانم که چه کاری باید بکنم. نیازی هم به در برنامه و دستور شما ندارم."

     

     

    به هر حال از آن روز به بعد، آسیابان هم کارش را رها کرد و گفت: "من آسیابان نیستم، کدخدا هستم".

     

     

    نانوا در دکان نانوایی اش را باز نکرد و گفت: "من کدخدا هستم و دیگر نانوا نیستم."

     

     

    هیچ کس حاضر نشد طبق قانون و برنامه ی قبلی کارشان را پیش ببرند. هر کس فکر می کرد که خودش کدخداست و بقیه باید به دستورهای او گوش بدهند و عمل کنند. به این ترتیب، کارها اصلا پیش نمی رفت. آب رودخانه و به هیچ باغی راه پیدا نکرد و همینطوری فقط هدر می رفت. هیچ کس حاضر نبود حرف دیگری را گوش کند. هر کس به دیگری دستور میداد و هیچ دستوری هم اجرا نمی شد. اهالی ده با یکدیگر دعوایشان شد. همه ی اهالی ده فرمانده و کدخدا شده بودند.

     

     

    یک سال به همین صورت پیش رفت. سال بعد، شاه و وزیرش دوباره به طرف آن ده آباده راه افتادند. شاه می گفت: "مطمئن باش که هیچ اتفاقی توی روستا نیفتاده و روستا همچنان سرسبز است."

     

     

    وزیرش هم می گفت: "کمی صبر داشته باشید تا جواب سؤال سال پیش شما را بدهم."

     

     

    وقتی آن دو به روستا رسیدند، از تعجب شاخ در آوردند. هیچ اثری از آن روستای سرسبز و باغهای پرمیوه و آباد نبود. مردم روستا همه ضعیف و لاغر و کثیف شده بودند. نه حمامی حمامش را گرم می کرد و نه نانوایی تنورش را. شاه خیلی ناراحت شد. به وزیرش گفت: "چه بر سر این روستا آمده؟ چرا دیگر از آن همه شادی و آبادی و نعمت خبری نیست؟"

     

     

    وزیر گفت: "وقتی همه کدخدا باشند، ده ویران می شود. یعنی وقتی در جایی هر کس فکر کند که خودش کدخداست و حرفش قانون است و نباید هیچ برنامه و قانونی را رعایت کند، همه چیز خراب می شود."

     

    وزیر، اهالی روستا را جمع کرد و قصه را برای آنها گفت. بعد هم به همه دستور داد که مثل گذشته زیرنظر کدخدا به کار و فعالیت مشغول شوند.

     

     

     

     




    مطالب مرتبط

    مرغش یک پا دارد

    مرغش یک پا دارد

        زمانی که شخصی با لجبازی و سماجت روی حرف خود ایستاده و نظرش را تغییر نمی دهد می ...

    |

    نظرات کاربران