در حال بارگذاری ...
    
  • نه کور می کند، نه شفاء می دهد


     

     

    وقتی بخواهند از بی اثر و بیهوده بودن کاری حرف بزنند، می گویند: «نه کور می کند، نه شفاء می دهد

     

     

     

     

     

     

     

     

    داستان ضرب المثل:

    در ایام گذشته قصابی در یک محله زندگی می کرد. یکی از روزها یکی از چشم های قصاب به شدت شروع به خارش و درد کرد به همین خاطر فوراً نزد یکی از دوستان قدیمی اش که حکیم باشی محله بود، رفت. حکیم باشی تا چشم سرخ شده و اشک آلود قصاب را دید فوراً چند نوع گرده را در هم آمیخت و برای چشمش دارویی درست کرد و گفت: "روزی سه وعده صبح و ظهر و عصر دو قطره از این دارو را در چشمت بریز تا خوب شوی."

     

     

    قصاب به خانه برگشت و شروع به استفاده کردن از قطره کرد. هر روز صبح دو قطره از آن دارو را در چشمش میچکاند و بعد از خانه خارج می شد. ظهرها هم به خانه می آمد تا درست سر موقع دارو را به چشمش بچکاند. او انتظار داشت پس از دو سه روز دارو چکاندن چشمش کاملا خوب شود. اما این طور نشد. و داروی حکیم باشی درد چشمش را کم کرد؛ اما نتوانست سرخی و سوزش چشمش را کم کند.


     

    بعد از مدت کوتاهی قصاب دوباره به دیدن حکیم باشی رفت و گفت: "ای حکیم راستش را بخواهی درد چشمم کم شده، اما خوب نشده. حکیم جان، دستم به دامنت. دارویی بده که خوب بشوم و بتوانم به کار و زندگیم برسم."

     

     

    حکیم باشی کتاب هایش را زیر و رو کرد و این بار از روی کتاب ها دارویی برای دوست قصابش ساخت. قصاب دارو را به خانه برد و طبق دستور حکیم باشی مصرف کرد. چند روز گذشت؛ اما دارو اثر زیادی نکرد و درد و سوزش چشم قصاب خوب نشد.

     

     

    قصاب واقعا نمیدانست چه باید بکند. به سفارش یکی از مشتری هایش به محله ی دیگر شهر رفت. در آن جا حکیم باشی دیگری بود و بیماران زیادی دور و برش نشسته بودند. قصاب توی صف منتظر شد تا نوبتش برسد. قصاب به حکیم باشی گفت: "ای حکیم من اهل محله ی شما نیستم؛ اما حکیم باشی محل خودمان نتوانسته مرا درمان کند، به همین خاطر اینجا آمده ام."

    حکیم به خوبی چشم قصاب را معاینه کرد و دارویی را که به چشمش می ریخت را دید، بعد رو کرد به او گفت: "ای پیرمرد دارویی که حکیم باشی از محله تان به تو داده، داروی خیلی خوبی است. فکر می کنم توخودت بهداشت را رعایت نمی کنی و دست کثیفت را مدام به چشمت میمالی، که این باعث می شود روز به روز بدتر شود."

     

     

    قصاب گفت: "تو می گویی من چه کنم حکیم. وقتی چشمم می سوزد و میخارد که نمی توانم دست به چشمم نزنم." و حکیم باشی گفت: "دست توهمیشه آلوده است. آلوده به پشم و دنبه و گوشت گوسفند. اگر بخواهی با این دست های آلوده همیشه چشمهایت را بخارانی، مشکلت حل نمی شود. هر دارویی هم که مصرف کنی، نه تو را کور می کند، نه شفا می دهد. بهتر است چند روزی سر کار نروی و چشمت را با دستمال تمیزی ببندی که با دستت در تماس نباشد."

     

     

    قصاب مجبور شد چند روی در خانه بماند. او چشم هایش را بست تا دستش به چشمش نرسد. کم کم حالش خوب شد و سوزش و درد و سرخی چشم هایش تمام شد. قصاب یک راست رفت سراغ دوست قدیمی خودش، یعنی همان حکیم باشی محله خودشان. حکیم باشی از دیدن د قصاب خوشحال شد و گفت: "خدا را شکر. مثل این که با داروهای من چشمت کاملا خوب شده است."

     

     

    قصاب گفت: "نه حکیم جان. خوب گوش کن که چی می گویم داروهای تو نه کور می کند، نه شفا می دهد. من باید خودم مواظبت می کردم که چشمم آلوده نشود تا داروهای تو تأثیر بکند. این حرفی بود که تو به من نزدی."

     

     

    در نهایت حکیم باشی نگاهی به قصاب انداخت و لبخند زد.

     

     

     

     

     

     




    مطالب مرتبط

    مرغش یک پا دارد

    مرغش یک پا دارد

        زمانی که شخصی با لجبازی و سماجت روی حرف خود ایستاده و نظرش را تغییر نمی دهد می ...

    |

    نظرات کاربران