در حال بارگذاری ...

گفتم آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شوی!


 

درباره ی کسانی که به قدرت و ثروتشان می نازند و اخلاق انسانی ندارند، این مثل گفته می شود: «گفتم تو آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شنوی!»

 

 

 

 

داستان ضرب المثل:

در روزگاران قدیم، پدر و پسری بودند که با همدیگر زندگی می کردند. این دو گرچه با یکدیگر بوند ولی به لحاظ رفتاری با همدیگر زمین تا آسمان متفاوت بودند مثلا پدر فردی با اخلاق و دانا بود و پسرش فردی بی اخلاق و گستاخ و مردم آزار! به همین خاطر پدر همیشه از کارها و رفتارهای پسرش گله مند بود.

 

یک روز پسر طبق روال همیشگی با عده ای جنگ و دعوا راه انداخت و آن ها را کتک زد. به همین خاطر پیش قاضی رفتند و از پسر گستاخ شکایت کردند. قاضی پسر و پدر را به دادگاه فراخواند. مأمورهای قاضی هر دو را دستگیر کردند و پیش قاضی بردند. پسر اصلا ابراز پشیمانی نمی کرد. اما وقتی پدر به دادگاه رسید مدام سرش را پایین انداخت و از کسانی که زخمی شده بودند، عذرخواهی کرد. بعد با پرداخت پول رضایتشان را جلب کرد و مانع این شد که پسرش به زندان برود.

 

 

پسر گستاخ به جای عذرخواهی از شاکیانِ کتک خورده و تشکر از پدر، با عصبانیت رو به پدرش کرد و گفت: "چرا برای به دست آوردن رضایت آنها پول دادی؟ توی دعوا که حلوا پخش نمی کنند. طبیعی است که یکی می زند و یکی هم می خورد. می خواستند دعوا نکنند تا کتک نخورند."

 

 

پدر که از صحبت های پسرش ناراحت شده بود، گفت: "کاش اصلا خدا تو را به ما نمی داد، تو آدم بشو نیستی، حیف نانی که می خوری و آبی که می نوشی" پسر بعد از شنیدن سخنان پدر عصبانی شد و گفت: "حالا که فکر می کنی من به درد بخور نیستم و آدم نمی شوم، از این خانه برای همیشه می روم"!

 

پدر سکوت کرد و پسر از آن شب دیگر پدرش را ندید و برای همیشه دیگر به خانه برنگشت. وارد گروهی از آشوبگران و یاغی ها شد. آن ها کارشان این بود که شبانه به خانه های مردم حمله کنند و اموال شان را غارت کنند. کم کم کار آنها بالا گرفت و جمعیت شان زیاد شد. همه ی شهر از آن ها می ترسیدند. آنها همه راه ها را ناامن کرده بودند و به هیچ کس رحم نمی کردند. ماموران حکومت هم توان مبارزه با آنها را نداشتند. بالاخره آن گروه طغیان گر و راهزن تصمیم گرفتند به قصر شاه حمله کنند و با کشتن او حکمرانی بر کشور را به دست بیاورند.

 

 

پسر مرد دانا هم که دیگر میان دزدها به فرماندهی رسیده بود، در تصمیم گیری برای حمله به قصر دست داشت. او نقشه ی حیله گرانه ای کشید و فرماندهی گروهی را که قرار بود به قصر حمله کنند، به عهده گرفت. به خاطر قدرت زبان زد این گروه، شب هنگام، مأموران و محافظان شاه از ترس جانشان فرار کردند و پسر با گروهش به راحتی وارد کاخ شدند. و با رعب و وحشت و کتک کاری فراوان  شاه و اطرافیانش را از بین بردند و خودشان حکومت را به دست گرفتند. راهزنان که می دانستند با نقشه پسر مرد دانا به حکومت رسیده اند، او را به عنوان شاه معرفی کردند. به هر حال پسری که تا مدتی پیش با همه دعوا می کرد و به پدرش هم احترام نمی گذاشت، شاه شد و پسر که هنوز هم نتوانسته بود حرف های سرد پدرش را فراموش کند درهمان نخستین روزهای پادشاهی اش فرمان داد که پدرش را با خفت و خواری، کشان کشان به قصر ببرند. وقتی پدر با آن حالت در برابر پسرش - که روی تخت نشسته بود - ایستاد، باز هم به خاطر کارهای نادرست پسرش سرافکنده و غمگین بود.

 

 

پسر  با غرور فراوان و با صدایی بلند رو کرد به پدرش و گفت: "دیدی پیرمرد؟ یادت می آید که می گفتی من آدم نمی شوم؟ حالا چه؟ می بینی که شاه شده ام. حالا چه می گویی؟" پدر ناتوان سرش را آرام بلند کرد و گفت: "من گفتم که تو آدم نمی شوی، نگفتم که شاه نمی شنوی، اگر تو آدم شده بودی، دستور نمی دادی که پدرت را با این همه بی احترامی اینجا بیاورند؛ باید بعد از شاه شدن به دست بوسی پدرت میرفتی تا همه بفهمند که تو آدم شده ای". پسر این بار در برابر حرف های تند پدرش سکوت کرد؛ زیرا به این باور رسیده بود که حرف های پدرش کاملاً درست است.

 

 




مطالب مرتبط

مرغش یک پا دارد

مرغش یک پا دارد

    زمانی که شخصی با لجبازی و سماجت روی حرف خود ایستاده و نظرش را تغییر نمی دهد می ...

|

نظرات کاربران