در حال بارگذاری ...
    
  • قبا سفید، قبا سفید است


     

    هر وقت بخواهند بگویند که مردم عادی تفاوت میان دو کار یا دو جنس خوب و بد را نمی فهمند، این مثل را به زبان می آورند و می گویند: «قبا سفید، قبا سفید است.»

     

     

    داستان ضرب المثل:

    در ایام قدیم دو برادر که با یکدیگر خیلی رفیق بودند همراه با همسرانشان در خانه ی پدری خود روزگار می گذراندند. این دو برادر صبح تا غروب کار می کردند تا بتوانند زندگی راحتی را برای همسران خود فراهم کنند. اما همسران آنها به شدت با یکدیگر چشم و هم چشمی می کردند و هر یک سعی می کرد تا از دیگری عقب نماند.

     

     

    به هر حال بعد از گذشت مدت زمانی، وضع کار و کاسبی این دو برادر خراب شد و با هم تصمیم گرفتند از شهری که در آن زندگی می کردند سفر کنند و به شهر دیگری بروند. شنیده بودند که در آن شهر به کار آنها نیاز دارند و پول خوبی به دست می آورند. بنابراین فردای همان روز چمدان ها را بستند و آماده رفتن شدند. از آنجایی که قبلاً موقعی که برادرها به سفر می رفتند، گاهی پیش می آمد که همسران آنها به خاطر چشم و هم چشم دعوایشان میشد. بنابراین قبل از رفتن توصیه های لازم رابه همسرشان گفتند و رفتند.

     

     

    حال در نبود مردها، زن ها سعی می کردند توصیه ها را جدی بگیرند و با یکدیگر خوب باشند بنابراین هر دو زن با هم کنار آمدند. با هم غذا می پختند و می خوردند، با هم تعریف و درد دل می کردند و با هم ساعت های تنهایی شان را پر می کردند. یک روز همسر برادر بزرگتر به آن یکی گفت: "بیچاره همسرانمان باید برای در آوردن خرج زندگی، آواره و در به در بشوند".

     

     

    همسر برادر کوچکتر گفت: "راستش را بخواهی دارم از تنهایی دق می کنم. کاش توی همین شهر خودمان کاری پیدا میشد و آنها مجبور نبودند رنج سفر را تحمل کنند".

     

    همسر برادر بزرگتر گفت: "من یک تصمیم خوب گرفته ام."

     

    آن یکی گفت: "چه تصمیمی؟"

     

    " :گفتمیخواهم قبای بلند و زیبایی برای شوهرم بدوزم، تا وقتی به خانه برگشت، با هدیه ام به او خسته نباشی بگویم".

     

    زن برادر کوچکتر که نمی خواست از او عقب بماند، فکری کرد و گفت: "تصمیم خوبی گرفته ای. همین امروز برویم بازار و پارچه سفیدی بخریم. تا قبای خوبی برای شوهرمان بدوزیم".

     

     

    از فردای آن روز، زنها علاوه بر حرف تنهایی و کارهای خانه، درباره ی چگونگی قبایی هم که قرار بود برای همسرانشان بدوزند، حرف می زدند. همسر برادر بزرگتر، همان روزهای اول پارچه اش را برید و مشغول دوخت و دوز شد تا پیراهن بلند بسیار زیبایی برای شوهرش بدوزد.

     

     

    اما همسر برادر کوچکتر، مدام به او می گفت: "این قدر برای دوخت یک پیراهن وقت نگذار. مردم فرق یک پیراهن قشنگ و یک پیراهن عادی را نمی فهمند".

     

     

    روزها و هفته ها گذشت و زمان بازگشت دو برادر از سفر نزدیک و نزدیک تر شد. بالاخره روزی رسید که دو زن خبردار شدند که همسرشان فردا می آیند.همسر برادر بزرگتر، خیلی خوشحال بود. در این مدت، پیراهن بلند قشنگی برای همسرش دوخته بود. روی یقه و آستین های لباس کار کرده بود و گل و بوته دوخته بود. اما همسر برادر کوچکتر فعلا هیچ کاری نکرده بود. بنابراین شب تا صبح بیدار ماند تا بتواند در عرض چند ساعت، یک پیراهن معمولی برای همسرش بدوزد؛ پیراهنی که هیچ کاری روی آن نشده بود، کمی گل و گشاد بود.

    خبر بازگشت برادرها باعث شد که این دو زن باز هم دچار چشم و هم چشمی بشوند.

     

     

    همسر برادر بزرگتر گفت: "می بینی چه پیراهن قشنگی برای همسرم دوخته ام؟ وقتی همسرم این را بپوشد، همه ی مردم آن را با لباسی که تو دوختهای مقایسه می کنند و سلیقهی مرا تحسین می کنند".

     

     

    همسر برادر کوچکتر فقط می گفت: "ببینیم و تعریف کنیم."

     

     

    دو برادر از سفر آمدند و با استقبال گرم همسرانشان روبه رو شدند. هدیه هایشان را گرفتند و یک روز هم هر دو پیراهن های تازه شان را پوشیدند و رفتند بازار. هیچ کس در بازار، متوجه تفاوت دو پیراهن نشد و به فرق آنها با هم اشاره نکرد. شب که شد، هر دو زن از همسرانشان درباره ی پیراهن هایی که پوشیده بودند پرس و جو کردند. آنها فهمیدند که بازاری ها به کار و کسب همسرانشان توجه کرده اند، نه به تفاوت پیراهن هایشان.

     

    همسر برادر کوچکتر به زن برادر شوهرش گفت: "دیدی می گفتم و گوش نمی کردی؟ عزیز من! قبا سفید، قبا سفید است."

     

     

     




    مطالب مرتبط

    مرغش یک پا دارد

    مرغش یک پا دارد

        زمانی که شخصی با لجبازی و سماجت روی حرف خود ایستاده و نظرش را تغییر نمی دهد می ...

    |

    نظرات کاربران