در حال بارگذاری ...

رحمت به دزد سرِ گردنه


 

وقتی مردم با بی انصافی و زورگویی کسی روبه رو شوند که از او انتظار بی انصافی و زورگویی نداشته اند، می گویند: «رحمت به دزد سر گردنه

 

 

 

 

 

داستان ضرب المثل:

در روزگاران قدیم، به غیر از چهارپایانی چون اسب و شتر و الاغ، وسیله ای برای ایاب و ذهاب و رفتن از منطقه ای به منطقه ی دیگر پیدا نمی شد. راهها پر از خطر بود. به همین خاطر مردم اگر قصد سفر داشتند حتما به صورت کاروان و با جمعیت زیاد می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راهها و گردنه های سرد و دشوار پنهان شده اند، مقابله کنند.

 

در یکی از روزها دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند به جای این که منتظر کاروان بعدی بمانند، خودشان دوتایی مسیر را به تنهایی پیش بروند. آن ها از دزدان سر گردنه نمی ترسیند چون وسیله با ارزشی همراه خود نداشتند که به کار دزدها بیاید. به همین خاطر بدون پول و چهارپایی پیاده شبانگاه به راه افتادند. اولین و دومین پیچ گردنه را به سلامتی گذراندند، اما سر پیچ سوم دزدها از کمینگاه بیرون آمدند و راه را بر این دو مسافر بیچاره بستند.

 

یکی از آنها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: "نگاه کنید که ما چیزی نداریم. خواهشاً ما را رها کنید تا به مقصدمان برسیم."

 

دزدها نگاهی به سراپای آنها انداختند. وقتی دیدند واقعا چیزی ندارند، گفتند: "این هم شانس لعنتی ما!" و آنها را رها کردند.

 

کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: "اگر مال و مرکب و اجناس گران بهاء ندارند، لباس که بر تن دارند!"

 

لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آنها کهنه. هرچه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: "حالا می توانید بروید."

 

مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: "این بی انصافی است که هم لباس نو و با ارزش دوستم را از تنش در آورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا"

 

رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: "مشکلی نیست. برای اینکه از هر دو نفر شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد."

دو مسافر بیچاره عریان راهشان را ادامه دادند. در طول مسیر، آن که لباسش نو بود، رو کرد به دوستش و گفت: "وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت."

 

دیگری گفت: "این چه حرفی است آخر! من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد ولباسمان را پس بدهند."

 

دوستش گفت: "بی انصاف خودت را جای من بگذار. چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتما پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به یک اندازه ضرر کرده باشیم."

 

دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آنها بالا گرفت تا هر دو بدون لباس به شهرشان رسیدند و مستقیم رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.

 

قاضی، نفری پنجاه تومان از آنها گرفت و گفت: "من وقت ندارم، بروید پیش معاونم آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی. معاون قاضی باحوصله به حرف هایشان گوش داد و سپس دستی به ریش هایش کشید و گفت: "اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است."

 

مسافران بیچاره، سر و صدایشان بلند شد که: "آخر این چه نوع عدالتی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود؟"

 

و در ادامه گفتند گفتند: "بابا! ما اصلا قضاوت رانخواستیم. خودمان به هر شکلی که شده باهم کنار می آییم"

 

و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند. اما معاون قاضی، مأمورهایش را صدا کرد و گفت: "جلو این ها را بگیرید! اینها ساعت ها وقت مرا گرفته اند و همین طوری می خواهند بروند. هر کدام باید صد تومن بپردازند در غیر این صورت آن ها را به زندان بیاندازید".

 

دو مسافر بیچاره پچ پچ کنان گفتند: "صد رحمت به دزدهای سر گردنه. اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است." و دست بسته راهی زندان شدند.

 

 

 

 




مطالب مرتبط

مرغش یک پا دارد

مرغش یک پا دارد

    زمانی که شخصی با لجبازی و سماجت روی حرف خود ایستاده و نظرش را تغییر نمی دهد می ...

|

نظرات کاربران