ذات نایافته از هستی بخش چون تواند که بود هستی بخش
زمانی که می خواهیم به قدرت ناچیز انسان در برابر عظمت آفریننده اشاره کنیم می گوییم:
«ذات نایافته از هستی بخش چون تواند که بود هستی بخش»
ای درین کارگه هوش ربای
روز و شب چشم نه و گوش گشای
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوشت ز شنیدن خبری
نرگس این چمنی کز لب جوی
خوش نهاده ست نظر سوی به سوی
نه ز رخسار گلش دیداری
نه به سرو و سمنش بازاری
گل این باغچه ای کز سر شاخ
صبحدم گوش گشاده ست فراخ
نه ز بلبل شنود آوازی
نز لب غنچه نهانی رازی
نکنی گوش و نبینی چندین
کور و کر چند نشینی چندین
چند گاهی ره آگاهان گیر
ترک همراهی بیراهان گیر
پرده از چشم جهان بین کن باز
بنگر پیش و پس و شیب و فراز
بین که این دایره گردان چیست
دور او گرد تو جاویدان چیست
بر سرت چتر مرصع که فراشت
بر وی این نقش ملمع که نگاشت
مهر را نور ده روز که کرد
ماه را شمع شب افروز که کرد
کیست میزان ده دکان سپهر
کفه سازنده آن از مه و مهر
تا به میزان چو دکان آرایند
عمر بر خلق جهان پیمایند
کیست کز دست دل آتشناک
صبح چون اطلس کحلی زده چاک
سوزن و رشته ز خورشید اندوخت
وصله زرد قصب بر وی دوخت
کیست کز طاق فلک چون خم زد
زیر او چار گهر بر هم زد
چون گهرها به هم آمیخته شد
نو به نو صورتی انگیخته شد
ساخت گردآوری عالم را
خاتم جمله صور آدم را
بهر این کارگه خونخواره
نیست از کارگزاری چاره
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستیش نباشد اثری
چون به هستی رسد از وی دگری
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که بود هستی بخش
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آب دهی
هر چه آن را بود از بود نشان
گر بود منحصر اندر امکان
لازم آید که نیاید به وجود
هیچ موجود درین عرصه بود
نقش بی خامه نقاش که دید
نغمه بی زخمه مطرب که شنید
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نه پیوست بدو
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
چون خلد جنبش موریت به پشت
زود آری سوی آن مور انگشت
زان خلش هستی او را دانی
به سر انگشت ز پشتش رانی
باورت ناید کاندر ژنده
خلدت پشت نه زان جنبنده
عالم و این همه آثار در او
چرخ و این جنبش بسیار در او
پرده سازند و نو اگر پیوست
که پس پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبنده نه از باد درخت
زوست فرخنده نه از گردون بخت
او برد تشنگی تشنه نه آب
او دهد شادی مستان نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
کارگر او دگران آلت کار
کارگر یافتی آلت بگذار
کار او کارگر او آلت اوست
اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست ببند
مغز جویی نکند پوست پسند
حرف غیر از ورق دل بتراش
خاطر از ناخن فکرت مخراش
از همه ساده کن آیینه خویش
وز همه پاک بشو سینه خویش
تا شود گنج بقا سینه تو
غرق نور ازل آیینه تو
طی شود وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست شناس
دوست آنجا که بود جلوه نمای
حجت عقل بود تفرقه زای
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
زانکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسه استدلالی
جامی