در حال بارگذاری ...
    
  • تجارت بوق حمام می کند


     

    وقتی کسی خرید و فروش زیان باری کند، می گویند: «تجارت بوق حمام کرده است.»

     

     

     

     

     

    داستان ضرب المثل:

    در ایام قدیم تاجر ثروتمندی همراه با تک پسرش در قصری بزرگ زندگی می کردند. تاجر خیلی دوست داشت که پسرش دست از تنبلی بردارد و تن به کار بدهد و راه های تجارت را بیاموزد. بنابراین انتظار داشت که زمانی که از دنیا می رود و پسرش تنها در این قصر زندگی کند، بتواند به تنهایی کار و کاسبی او را دنبال کند و همواره بتواند سر زبان ها باشد. اما متاسفانه پسرش هیچ وقت دل به کار نمی داد.

     

    یک روز تاجار قاطعانه تصمیم گفت پسرش را آگاه کند و او را در امر تجارت تشویق کند. به همین خاطر کنار پسرش نشست و گفت: "ای پسر! چرا تو هر روز به تجارتخانه مان نمی آیی تا به خوبی اصول تجارت و خرید و فروش را یاد بگیری." و دوباره ادامه داد: " راستش را بخواهی من که به جز تو کسی ندارم. اگر دل به کار ندهی، بعد از من خیلی زود همه ثروت هایمان ته می کشد و بیچاره می شوی"

     

    پسر گفت: "پدر، من همه ی فن های تجارت را آموخته ام. خرید و فروش که ها کاری ندارد. ارزان می خری و گران می فروشی. تمام دوز و کلک های خرید و فروش را هم بلدم. اگر میخواهی من وارد کار تجارت بشوم، پول زیادی به عنوان سرمایه به من بده تا به سفرهای تجاری بروم و از هر جایی جنس بخرم و به جای دیگر ببرم و بفروشم. بعد از سفر می بینی که سود زیادی به دست آورده ام."

     

    پدر که می دانست پسرش هنوز راه و رسم کار را نمی داند، دلش نمی خواست به خواسته ی پسرش تن بدهد؛ اما چاره ی دیگری نداشت. پول قابل توجهی به او داد و گفت: "نمی خواهد به سفرهای دور و دراز بروی. برای امتحان هم که شده، به جایی برو جنسی بخر که در شهر ما فروش خوبی داشته باشد. اگر توانستی از این سفر تجاری سود مختصری هم به دست آوری، پدرت را بیش از حد خوشحال کرده ای."

     

    پسر قبول کرد که فقط به یک سفر برود و برگردد. او سرمایه ی بسیاری برداشت و چند نفر را هم همراه خود کرد و راه افتاد. او و همراهانش رفتند و رفتند تا به کنار دریایی رسیدند. در ساحل دریا مردم زیادی جمع شده بودند و جنس های خودشان را به مسافرانی که قصد سفر دریایی داشتند، می فروختند. پسر تاجر گشتی در آن بازار ساحلی زد؛ اما چیزی را برای خرید مناسب نیافت. همین طور که گشت می زد، ناگهان چشمش به گوش ماهی های خیلی بزرگی افتاد که یک جا روی هم ریخته شده بود. پسر تاجر تا گوش ماهی ها را دید، یاد بوق حمام محله شان افتاد.

     

    در آن روزگار در هر محله ای حمامی عمومی وجود داشت. شب ها مردها به حمام می رفتند و روزها زنها. صاحب حمام باز شدن و بسته شدن، زنانه شدن و مردانه شدن حمام را با بوق اعلام می کرد. روی پشت بام حمام می رفت و بوق میزد. بوق حمام معمولا از صدف و گوش ماهی های بزرگی درست شده بود که در شهر پسر تاجر پیدا نمی شد.

     

    پسر تاجر تا آن همه گوش ماهی بزرگ را دید، با خود گفت: "وای! هزارها بوق حمام از اینها درست می شود."

     

    بعد قیمت یک بوق حمام را در نظر گرفت و ضربدر هزاران گوش ماهی کرد و با خود گفت: "اگر بتوانم این ها را ارزان بخرم سود زیادی به دست می آورم."

     

    با این فکر پسر تاجر رو به مرد مکاری که کنار صدف ها نشسته بود کرد و گفت: "عموجان این صدف ها را دانه ای چند می فروشی"

     

    مرد که فهمید پسر تاجر از چگونگی به دست آمدن گوش ماهی ها و رایگان بودن آن ها خبر ندارد، گفت: "این نقطه از دریا صدف ارزان است بنابراین اگر بابت هر کدام یک دینار بدهی، معامله مان سر می گیرد."

     

    پسر تاجر کم مانده بود از خوشحالی غش کند. او می دانست که در شهر شان قیمت یک بوق حمام از پنجاه دینار هم بیشتر است. این بود که بدون چک و چانه همه ی گوش ماهی ها را خرید و ده، دوازده رأس قاطر اجاره کرد تا گوش ماهی ها را به شهر خودش ببرند.

     

    این سفر تجاری با این که فقط به یک شهر دیگر انجام شده بود، ماه ها طول کشید؛ چرا که سفر با چهار پایان هم دشوار بود، هم طول می کشید. وقتی پسر تاجر به نزدیکی های شهر خودشان رسید، یکی از همراهانش را بر اسب تیز رو سوار کرد تا زودتر از او به شهر برسد و خبر بازگشت تاجر جوان را به پدر و همشهریانش بدهد.

     

    وقتی پسر تاجر با کالایی که خریده بود، وارد شهر شد، پدر و بستگانش به استقبال او آمده بودند. آنها با هم به خانه ی تاجر رفتند. بعد از این که از همراهان پسر تاجر و استقبال کنندگان به خوبی پذیرایی کردند و آنها به خانه های خود رفتند، تاجر رو به پسرش کرد و گفت: "خوب پسرم خسته نباشی. بگو ببینم چه خریده ای؟"

     

    پسر تاجر با خوشحالی فریاد زد: "بوق حمام خریده ام. باور نمی کنید هر بوق را به یک دینار خریده ام که توی شهرمان بیش از پنجاه دینار است."

     

    آه از نهاد تاجر بلند شد. حالش خراب شد و از هوش رفت. اطرافیان آب قند و گلاب آوردند و به تاجر دادند تا به هوش آمد. پسر که نمی دانست کجای کارش خراب بوده، با تعجب به پدرش گفت: "پدرجان من چه اشتباهی کرده ام که شما این قدر ناراحت شده اید."

     

    تاجر گفت: "آخر پسر نادان مگر در شهر ما چند تا حمام هست؟ تازه مگرد حمامی پیدا می شود که بوق نداشته باشد؛ تو این همه بوق را به چه کسی می خواهیم بفروشی. مال و اموالم را به باد دادی و برگشتی؟ وقتی می گویم که تو هنوز باید که شاگردی کنی، به کله ات فرو نمی رود که نمی رود ..."

     

    پسر تاجر تازه فهمید که چه دسته گلی به آب داده است، به همین خاطر غمگینانه به سمت بیرون رفت.

     

     

     




    مطالب مرتبط

    مرغش یک پا دارد

    مرغش یک پا دارد

        زمانی که شخصی با لجبازی و سماجت روی حرف خود ایستاده و نظرش را تغییر نمی دهد می ...

    |

    نظرات کاربران