در حال بارگذاری ...
    
  • با همه بله، با ما هم بله


     

    هنگامی که کسی به او محبت زیادی شده باشد، اما او احترام محبت کننده را نگاه ندارد و حق ناشناسی کند، می گویند: «با همه بله، با ما هم بله؟!»

     

     

     

    داستان ضرب المثل:

    در روزگاران قدیم تاجر پیری بود که بعد از سال ها کسب و کار و تجارت، از بدشانی روزگار ورشکست شده بود. هر چه می خرید، ارزان می شد، هر چه می فروخت، یکباره گران می شد. پیرمرد بیچاره کم کم تمام  ثروتش را به خاطر شرایط بازار، از دست داد.

     

    برای این که در مغازه اش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازاری های دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید. به همه بدهکار شد، اما دکانش رونقی پیدا کرد.

     

    دوباره مشتری ها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند، ولی وقتی پیرمرد به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. به همین خاطر به تعداد زیادی از بازاری های قدیمی بدهکار شد.

     

    طلبکاران، چند باری برای گرفتن پولشان  پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آنها نداد. به همین خاطر آن ها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش پیرمرد ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار می کند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش می اندازد.

     

    پیرمرد به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد. بالاخره گذر او به در خانه ی یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش می آمد.

     

    پیرمرد بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاری هایش را برای او تعریف کرد و گفت: "حالا درمانده شده ام و نمیدانم چه کنم."

     

    طلبکار فکری کرد و گفت: "راهی به تو یاد می دهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیه ی طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه، شرطی دارد."

     

    پیرمرد ورشکسته با خوشحالی فوری گفت: "راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول می کنم."

     

    طلبکار گفت: "تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو می خواهم بدون کم و کسر، یکجا به من بپردازی"

     

    پیرمرد ورشکسته قبول کرد. طلبکار گفت: "وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو: بله. اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آنها بگو بله. قاضی هم هر سؤالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده."

     

    بازرگان ورشکسته، قبول کرد. طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: "اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یکجا به من پس بدهی."

     

    چند روز بعد، قاضی دستور داد که پیرمرد ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارها هم  آمده بودند. قاضی به پیرمرد گفت: " قبول داری که به این آدم ها بدهکاری؟"

     

    پیرمرد گفت: "بله"

     

    قاضی گفت: "پس چرا بدهکاریت را نمی دهی؟"

     

    پیرمرد گفت: "بله"

     

    ابتدا ما را با قاضی گفت: "آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفته ای چه کرده ای؟"

     

    پیرمرد گفت: "بله"

     

    قاضی عصبانی شد و گفت: "بله و زهر مار! چرا جواب سؤال هایم را نمی دهی؟"

     

    پیرمرد باز هم گفت: "بله"

     

    یکی از طلبکارها با صدای بلند گفت: پول ما را می دهی یا نه؟

     

    پیرمرد گفت: بله !

     

    طلبکاری دیگر گفت: قصد داری همه ی پول ها را بالا بکشی؟

     

    پیرمرد گفت: بله

     

    طلبکاری دیگر در انتهای جمع گفت: بله و بلا! این چه طرز حرف زدنی است؟

     

    پیرمرد گفت: بله.

     

    قاضی که شاهد ماجرا بود. طلبکارها را ساکت کرد و گفت: "این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانه اش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمی شود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بردارید و بروید سر کسب و کار خودتان".

     

    طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم "بله، بله" گویان از دادگاه خارج شد. خیلی خوشحال بود. از این بهتر نمیشد. چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چاره ی مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانه ی بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: «حالت خوب است؟"

     

    پیرمرد گفت: بله

     

    طلبکار گفت: دیدی که نقشه ی من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟

     

    پیرمرد گفت: بله

     

    طلبکار گفت: خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که دادهای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی.

     

    پیرمرد گفت: بله!

     

    طلبکار گفت: کی پول مرا میدهی؟

     

    پیرمرد گفت: بله!

     

    طلبکار گفت: اصلا قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری

     

    پیرمرد گفت: بله!

     

    طلبکار گفت: چرا ایستاده ای؟ برو پولهای مرا بیاور و بدهکاریت را بده.

     

    پیرمرد گفت: بله!

     

    طلبکار گفت: دیوانه شده ای؟ بله بله که برای من پول نمی شود!

     

    پیرمرد گفت: بله!

     

    هر چه که طلبکار می گفت، جوابی جز بله نمیشنید. طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمی خواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: "بله، بله، با همه بله، با ما هم بله؟!"

     

    و پیرمرد باز هم گفت: "بله!".

     

     

     

     

     




    مطالب مرتبط

    مرغش یک پا دارد

    مرغش یک پا دارد

        زمانی که شخصی با لجبازی و سماجت روی حرف خود ایستاده و نظرش را تغییر نمی دهد می ...

    |

    نظرات کاربران