خورشید و باد
داستان خورشید و باد
خورشید و باد
یک روز خورشید و باد با هم درباره اینکه چه کسی قوی تر است، بحث می کردند.
باد گفت :
من می توانم درختان عظیم را از ریشه در بیاورم و میلیون ها کشتی را غرق کنم.
باد با غرور ادامه داد :
تو هیچ کدام از این کارهای را نمی توانی انجام دهی!
خورشید لبخند زد و شانه بالا انداخت و گفت :
این به این معنی نیست که تو قوی تری!
باد گفت :
من می توانم صورت تو را با ابر بپوشانم طوریکه هیچ کس نتواند دیگر تو را ببیند.
باد ادامه داد : اما تو نمی توانی این کار را با من بکنی!
ولی خورشید فقط با گرمی لبخند زد و به آرامی گفت :
ولی من هنوز فکر می کنم که من از تو قوی ترم.
باد عصبانی بود و از اینکه خورشید از او قوی تر باشد، خوشش نمی آمد.
بالاخره باد پیشنهاد کرد که بیا آزمایش کنیم تا ببینیم چه کسی قوی تر است.
او به اطراف نگاه کرد تا چیزی را پیدا کند که بتواند قدرتش را نشان دهد.
باد گفت : بگذار ببینیم چه کسی می تواند خانه های بیشتری را ویران کند؟
خورشید گفت :
بگذار یک آزمایش آسان انجام دهیم. آن مرد را ببین.
باد نگاهی به پایین کرد و مردی را دید که داشت در جاده راه می رفت و با خوشحالی سوت می زد و شالی روی شانه هایش انداخته بود.
باد گفت :
بیا ببینیم چه کسی می تواند او را از جاده به بیرون پرت کند.
خورشید گفت :
نه! این کار باعث می شود که او صدمه ببیند. بگذار ببینیم چه کسی می تواند شال او را بردارد.
باد شروع کرد به وزیدن.
او به شدت وزید و درخت ها را به لرزه انداخت.
مرد با اخم نگاهی به آسمان انداخت و شالش را محکم به دور خودش پیچید.
طوفان شدیدی شروع شد.در آسمان رعد و برق بود و حیوانات به دنبال سرپناهی می دویدند و باد همچنان غرش می کرد.
و مرد شالش را محکم تر به دور خود پیچید.
باد گفت : من نتوانستم این کار را انجام دهم و بعد به بالای ابری رفت تا نفسی تازه کند.
خورشید گفت :
حالا نوبت من است. او با تنبلی خمیازه ای کشید و به اشعه هایش کش و قوسی دارد. او به نظر بزرگ تر و درخشان تر از همیشه شده بود.
به زودی هو ا مثل روزهای تابستان گرم شد.
مرد نگاهی به آسمان انداخت و عرق پیشانی اش را پاک کرد.
او به خودش گفت :
هوای امروز چه عجیب است!
بعد شالش را در آورد و زد زیر بغلش.
باد به خورشید گفت :
به نظر می رسد تو برنده شدی !
او دستی زد و برگهای درختان را تکان داد.
خورشید با لبخند معنی داری به باد گفت:
برای اینکه کسی را مجبور کنی شالش را در بیاورد، لازم نیست او را به زمین بکوبی.
باد و خورشید هر دو خندیدند و به مرد نگاه کردند که دوباره داشت در امتداد جاده راه می رفت و سوت می زد.