هشتمین ماه آسمان ولایت
از همان نگاه ها که انگار نباید حتی برای ثانیه ای پلک بزنی
به یاد روز اولی افتاده ای که برای اولین بار زبانت به عطر سلام به او معطر شده بود
بی کرانی حرمش را با همان نگاه اول فهمیده بودی
زلالیش را هم
فهمیده بودی که این جا، با همه جاهای دیگر فرق دارد
و تو غرق لحظه های خلوتت با او شده بودی
در همان هنگام بود که موج جمعیت تو را به سمت ضریحش حرکت دادند و قلبت گواهی می داد، کسی دستانت را گرفته و تا کنار ضریح همراهیت می کند.
انگشتانت که گره خوردند با پنجره های مشبک ضریحش، سیل اشک از چشمانت جاری شد
و تو احساس کرده بودی، صدایی از جنس نغمه های آسمانی سلامت را پاسخ گفته است.
دلتنگ توفیق دیگری شاید
دلتنگ می شوی تا توفیقی دوباره شامل حالت شود تا دستان خالیت را به حلقه، حلقه های طلایی رنگ ضریحت قفل کنی
شاید ...
آری
شاید دلت در حرم امنش آرام گیرد
مسافر امامی که ضامن آهو خوانده اندش
دعوتت کرده است به میهمان سرای دلانه اش.
تمام راه را به این کلمه فکر می کردن: ( دلتنگی)
به شبی می اندیشی که با تمام وجود احساس کرده بودی چقدر دلت برای رواق ها و صحن های حرمش تنگ شده
شبی که در دعای کمیل (یا سریع الرضا ) را طور دیگری خوانده بودی
شاید همان شب بود که نامت در بین زائرینش به ثبت رسیده بود
دعوتت کرده است تا دوباره گرد ضریح قشنگش بچرخی
دعوتت کرده است تا دوباره در آرامش عجیبی که فضای حرمش را فرا گرفته خودت را گم کنی
دعوتت کرده است تا جواب دلتنگی هایت را کنار ضریحش پاسخ دهد
خوب که فکر میکنی حس غریبی در تمام وجودت شعله می کشد
حس می کنی گویی آنشب صدایت را شنیده است وقتی با تمام وجودت فریاد زدی ( یا سریع الرضا)
حس می کنی گویی تمام دلتنگی ات را از اعماق وجودت خوانده است
از تاکسی که پیاده می شوی چشمانت روی گنبد طلایش ثابت می ماند
نزدیک تر می روی
در آستانه باب الجواد می ایستی
دعای اذن دخول را می خوانی، هر دو دست را بر سینه می گذاری و تعظیم می کنی و به سرایش قدم می گذاری
آمده ای تا خستگی روحت را در صفای سرایش صیقل دهی
آمده ای تا برای کبوترهای حرمش که زائران همیشگی گنبد طلاییش هستند گندم نذری بپاشی
آمده ای تا با تمام وجودت پناه ببری به امامی که ضامن آهوست
تو اما شرمساری
تو آمده ای با کوله باری از گناه و می دانی که بر دلت و بر آنچه پیش از این کرده ایی آگاهست
همین شاید شرمساریت را دوچندان می کند
شاید اما دعوتت کرده است تا آغازی باشد برایت
آغازی دوباره
چرا که می دانی مجوز زیارت از بارگاهش تنها با اذن او امکان پذیرست
اشک در چشمانت حلقه می زند
دلت آرام می گیرد
حالا می توانی وارد صحن شوی
کم کم در بین خیل زائرانش به رواق می رسی
به سقف آیینه کاری حرم نگاه می کنی
کبوتری را می بینی که روی یکی از شاخه های لوستر نشسته است
گویی او نیز دیگر جایی در بین همنوعانش نداشته و به بارگاه ملکوتی ضامن آهو پناه آورده است
نوری در قلبت روشن می شود
دعوت شده ای تا در این سرای دلانه تیرگی قلبت را برای بار دیگر صیقل دهی
و تو این دعوات را لبیک گفته ایی