یک کلاغ و چهل کلاغ کتاب درسی دانشآموزان
کلاغ چهلمی چنان قارقاری کرد که نگو و نپرس! پر زد و رفت و همه کلاغها را جمع کرد و به دنبال خودش راه انداخت تا به لانه ننه کلاغ بروند و به او سرسلامتی بدهند.
کتابهای درسی پایه دوم دبستان جدیدالتألف بوده و مباحث مختلفی در آن گنجانده شده است؛ فصل پنجم این کتاب به موضوع «یک کلاغ و چهل کلاغ» میپردازد و اینکه چرا برخی مسائل «یک کلاغ چهل کلاغ» میشود؛ شما داستان «یک کلاغ، چهل کلاغ» را میدانید:
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. جوجه کلاغی بود که هنوز پرواز را خوب یاد نگرفته بود. یک روز مادرش، یعنی ننه کلاغ، میخواست به دنبال غذا برود. قبل از رفتن به او گفت: «از لانه بیرون نیا تا من برگردم!»
جوجه کلاغ حرف مادرش را گوش نکرد. وقتی او رفت، جستی زد و از لانه به روی شاخه درخت پرید. بعد، از شاخه درخت، به روی زمین پرید. سپس دوباره جست زد و روی درخت نشست. وقتی دید جست و خیز کردن را بلد است، خیلی خوشحال شد، خیال کرد که پرواز کردن هم به همین راحتی است. بالهایش را باز کرد و خواست از روی درخت به پرواز درآید، اما چند بال که زد، دیگر نتوانست پرواز کند و با سر، توی بوتههای خار افتاد. آن وقت هر کاری کرد، نتوانست از توی خارها بیرون بیاید.
اتفاقاً کلاغی از آنجا میگذشت. چشمش که به جوجه کلاغ افتاد، با خودش گفت: «چه کنم؟ چه نکنم؟ بروم بقیه را خبر کنم!»
بعد، بال زد و رفت به کلاغ دومی و سومی و چهارمی و پنجمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجه ننه کلاغ توی خارها افتاده!»
کلاغ پنجمی بال زد و رفت به کلاغ ششمی و هفتمی و... دهمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجه ننه کلاغ، توی خارها افتاده و زبانم لال حتماً نوکش هم شکسته!»
کلاغ دهمی اشکش درآمد. پر زد و رفت به کلاغ یازدهمی و دوازدهمی و... بیستمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجه ننه کلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و زبانم لال، حتماً بالش هم شکسته!»
کلاغ بیستمی دو بالش را توی سر خودش زد و پر کشید. به کلاغ بیست و یکمی و بیست و دومی و... بیست و نهمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجه ننه کلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و زبانم لال، حتماً پرهایش ریخته!»
کلاغ بیست و نهمی قارقاری کرد و پر زد و رفت تا به کلاغ سیامی، سیویکمی، سی و دومی و... چهلمی رسید و گفت: «چه نشستهاید که جوجه ننه کلاغ، توی خارها افتاده و نوکش شکسته و بالش شکسته و پرهایش ریخته و زبانم لال، دیگر زنده نیست!»
کلاغ چهلمی چنان قارقاری کرد که نگو و نپرس! پر زد و رفت و همه کلاغها را جمع کرد و به دنبال خودش راه انداخت تا به لانه ننه کلاغ بروند و به او سرسلامتی بدهند.
چهل تا کلاغ پر زدند و به سراغ ننه کلاغ رفتند، اما هنوز به لانه او نرسیده بودند که جوجه کلاغ را دیدند توی خارها گیر کرده بود و ننه کلاغ داشت او را بیرون میکشید.
کلاغها، قارقارکنان و با تعجب به هم نگاه کردند. کلاغ چهلمی گفت: «اینکه جوجه کلاغ است! نوکش نشکسته، بالش نشکسته، پرهایش نریخته، زنده است و توی خارها گیر کرده!»
کلاغ پنجمی گفت: «من خیال کردم نوکش شکسته!» کلاغ دهمی گفت: «من خیال کردم بالش شکسته!»
کلاغ بیستمی گفت: «من خیال کردم پرهایش ریخته!» کلاغ بیست و نهمی گفت: «من خیال کردم از بین رفته!»
آن وقت هر چهل کلاغ به ننه کلاغ کمک کردند که جوجهاش را از توی خارها بیرون بکشد. بعد هم به هم قول دادند درباره آن چیزی که آگاهی ندارند حرفی نزنند، تا خبرها «یک کلاغ، چهل کلاغ» نشود.