بابا هم روز اول مدرسه گریه کرد
احمد از پلههای حیاط بالا میرود و با همکلاسیهایش یکی یکی وارد سالن میشوند؛ حتی پشت سرش را هم نگاه نمیکند؛ در سالن را میبندند؛ اشکهایم را پاک میکنم.
مثل برگهای رنگارنگی که زیرپایت خش خش میکنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز؛
هم خوشحالی وصف نشدنی بابایی که دست اولین فرزندش را گرفته و دارد می برد مدرسه، هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس، یک جور امید، یک جور تسلیم و یک عالمه بغض.
امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه، قاطی ماهی های دیگر؛ یاد روزهای اول به دنیا آمدنش میافتم؛ یاد همه لحظههای تلخ و شیرین این هفت سال؛ هفت سالی که احمد، فقط مال ما بود.
هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگش کرده بودیم؛ هفت سالی که انگار همه چیزمان احمد بود و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم؛ حالا داشتیم همه چیزمان را میبردیم تحویل سرنوشت میدادیم؛
میبردیمش که برای خودش بشود؛ بشود "أبناء زمان"؛ بشود "علی دین ملوکهم"
توی راه به خودم میگفتم «تو چه بابای نامردی هستی؛ طفل معصوم را کجا داری میبری؟ با کی قرار است دوست شود؟ معلمش چه جور آدمی است؟» بعد میگفتم مگر میشود که همیشه مال تو باشد؟ تو هم که او را نبری یک روز خودش میرود.
چقدر زندگی مثل پاییز است؛ یک دفعه یک نسیم میآید و برگهایت را؛ همه تعلقاتت را، همه آنچه را دوست داشتی و فکر میکردی مال مال خودت هستند، همه میوههایت را که با خون دل بزرگشان کردهای و مراقبشان بودهای، یکی یکی از تو میگیرد.
چشم وا میکنی و میبینی حتی یک برگ هم برایت نمانده؛ اصلاً قرار نبوده این برگها مال تو باشند؛ قرار بوده چند صباحی با آنها سایه درست کنی.
یک دفعه چشم وا میکنی و میبینی چقدر تنهایی؛ فقط خودت ماندهای و خدایت؛ خدایی که اگر آن موقع که برگ و بار داشتی و به آنها مشغول بودی، تنهاییات را با او پر نکرده باشی، حالا او هم نمیتواند تنهاییات را پر کند.
بچهها را به صف کردهاند؛ یک شاخه گل دستشان دادهاند با یک پرچم؛ بابا و مامانها پشت سر بچهها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستادهاند البته با دوربین.
حیفم آمد دوربین بیاورم؛ می خواستم با خود این لحظهها زندگی کنم نه با خاطرههایشان؛ نمیخواستم احمد را توی کادر دلخواه خودم ببینم؛ میخواستم توی همان کادری ببینمش که مجبور بودم ببینم؛ کوچک. یکی مثل بقیه.
حالا باید فکر کنم همه این بچهها احمد من هستند؛ هی گمش میکردم؛ فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول میخورند، بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی؛ یک لحظه او را می بینی، چشمت از شادی برق می زند. تا میآیی با انگشت نشانش بدهی، دوباره گم شده.
یک لحظه پیدایش میکنم؛ چقدر بزرگ شدهای پسرم! انگار من هم بزرگتر شدهام؛ حالا دوست داشتنهایم، نگرانیهایم، آرزوها و دعاهایم بزرگتر شده اند.
حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم؛ باید نگران دوستهایت هم باشم؛ باید مدیرتان را هم دعا کنم؛
عجب دنیایی است پسرم!
آدم هرچه بزرگتر میشود، تنها تر میشود؛ دلتنگتر میشود؛ از بلندگو صدای آهنگای شاد کودکانه میآید؛
صداهایی که توی این هفت سال هیچ وقت نگذاشته بودم به گوش احمد بخورد.
با درست و غلط بودنش فعلا کاری ندارم اما حالا دیگر انتخاب با من نبود؛ حالا انتخاب با احمد بود که از این صداها خوشش بیاید یا نه.
از دور دیدمش که دوتا انگشتش را محکم فرو برده توی گوشهایش که این صداهای شاد کودکانه را نشنود؛ یکی از مسئولینشان داشت باهاش صحبت می کرد؛ لابد میخواست راضیاش کند که انگشتش را از گوشش بیرون بیاورد ولی خب بی فایده بود.
خدایا شاهد باش که این کارها را دیگر من یادش نداده بودم؛ اگر با چیزی مخالف بودم هیچ وقت جلوی او شعارش را ندادهام؛ فقط بچه را در معرض چیزهایی که با عقل ناقصم صلاح نمیدانستم، نگذاشتهام اما او را از چیزی منع نکرده ام.
هم خوشحال شدم که احمد هم این صداها را انتخاب نکرد هم خیلی دلم برایش سوخت؛ بچهها را با صف رو به قبله چرخاندند که دعای فرج بخوانند؛ داشتم فکر می کردم احمد، حالا حالا ها خیلی فرصت دارد؛ فرصتهایی که من آنها را از دست دادهام.
اینکه با کی دوست بشوم؟ چه جوری درس بخوانم؟ معلمم کی باشد؟ راستی آقا! لابد این سال ها خیلی برای من خون دل خوردی؛ آخرش هم آن چیزی که تو میخواستی نشدم؛ جواب محبتهایت را این طوری دادم که می بینی.
دیروز دست احمد را گرفتم آوردم جمکران شما، سپردمش به خودتان؛ گفتم من نمیتوانم. هیچ ادعایی هم ندارم؛ به بیلیاقتی بابایش نگاه نکنید؛ فکر کنید اصلاً بابا ندارد.
حالا بچه ها باید به ستون می رفتند توی کلاسشان؛ زنگ میزنند.
...
دارم گریه میکنم؛ بابا با همان کت و شلوار آبی همیشگی و عینک طلاییاش میآید جلو؛ مثل یک مرد باهام صحبت میکند.
اولین باریست که این جمله را می شنوم: " مرد که گریه نمی کند"؛ چه احساس تلخیست احساس مرد شدن.
خوب که مطمئن میشوم وقتی برگردم بابا همینجاست و گم نمیشوم، با بغض و هق هق راهی کلاس میشوم.
کلاس تمام میشود؛ بعضی از باباها و مامانها پشت در کلاس منتظرند و بعضیها هم لابد جلوی در مدرسه.
بچهها میروند بیرون؛ هر کسی بابا یا مامان خودش را پیدا میکند.
من اما از جایم بلند نمیشوم؛ کلاس خالی میشود؛ معلم میگوید «پسرم! چرا نمیروی؟»
میگویم «اجازه بابامون گفته جایی نرو تا من بیام دنبالت»؛ معلم میخندد.
میرود بیرون و بابا را از پشت در پیدا میکند؛ بابا میآید توی کلاس؛ یک کم نگران است؛ چشمش که به من میافتد خندهاش میگیرد؛ زنگ میزنند.
...
یکی یکی اسم بچهها را میخوانند؛ نوبت اسم احمد میشود؛ دارم گریه میکنم؛ چقدر دلم میخواست بابا زنده بود و ازش سؤال میکردم ببینم او هم روز اول مدرسه من گریه کرده یا نه؟
چقدر این سؤال امروز برایم مهم شده؛ آرزوی احمقانهای ست ولی چقدر دلم میخواهد او هم گریه کرده باشد؛ آخر چه جوری دلش آمده از بچهاش جدا شود؟
با خودم می گویم حتماً آن موقع که بچهها یکی یکی از کلاس بیرون آمدهاند ولی من نیامدهام بابا گریه کرده یا لااقل بغض کرده؛ نمیدانم.
احمد از پلههای حیاط بالا میرود و با همکلاسیهایش یکی یکی وارد سالن میشوند؛ حتی پشت سرش را هم نگاه نمیکند؛ در سالن را میبندند؛ اشکهایم را پاک میکنم؛ دارم با آقا صحبت میکنم: «یعنی آنوقتهایی که من از تو جدا میشوم، تو داری گریه میکنی؟ یا لااقل بغض میکنی؛ آن وقتهایی که منتظری برگردم اما دیر میکنم؟» نمی دانم.