در حال بارگذاری ...

زندگانی امام رضا علیه السلام

آن حضرت روز پنج شنبه یا جمعه، 11 ذى القعده، سال 148 هجرى قمرى (در سال ولادت آن حضرت بین محدّثین اختلاف است، که از 148 تا 153 گفته اند و برحسب 11 / ذى القعده / 148 قمرى، طبق سال شمسى 11 / آذرماه / 144 مى باشد.)، یک سال پس از شهادت امام جعفر صادق علیه السلام در شهر مدینه منوّره دیده به جهان گشود؛ و با ظهور نور طلعتش جهانى را روشنائى بخشید.

 

*نام:

علىّ، صلوات اللّه و سلامه علیه. (نام و لقب مبارک حضرت به عنوان امام «علىّ، رضا» علیه السلام، طبق حروف أبجد کبیر، عدد 110، 1001 مى باشد.)

 

*کنیه:

 ابوالحسن ثانى، ابوعلىّ و....

 

*ألقاب:

 رضا، صابر، زکىّ، وفىّ، ولىّ، رضىّ، ضامن، غریب، نورالهدى، سراج اللّه، غیظ المحدّثین، غیاث المستغیثین و....

 

*پدر/ مادر:

امام موسى کاظم، باب الحوائج إلى اللّه علیه السلام. / شقرأ، معروف به خیزران، امّ البنین، و بعضى گفته اند: نجمه بوده است.

 

*نقش انگشتر:

حضرت داراى سه انگشتر بود، که نقش هر کدام به ترتیب عبارتند از:

«حَسْبىَ اللّهُ»، «ما شأ اللّهُ وَ لا قُوَّه إ لاّ بِاللّهِ»، «وَلیی اللّهُ».

 

*دربان:

 مورّخین، دو نفر را به نام محمّد بن فرات و محمّد بن راشد به عنوان دربان حضرت گفته اند.

 

*مدّت امامت:

بنابر مشهور، روز جمعه، 25 رجب، سال 183 هجرى قمرى، پس از شهادت پدر مظلومش بلافاصله مسئولیت رهبرى و امامت جامعه اسلامى را به عهده گرفت، که تا سال 203 یا 206 به طول انجامید. و در سال 200 هجرى قمرى حضرت توسّط مأمون به خراسان احضار گردید.

 

*مدّت عمر:

در طول عمر آن حضرت بین 49 تا 57 سال بین مورّخین اختلاف است. و بر همین مبنا در مقدار و مدّت هم زیستى با پدر بزرگوارش؛ و نیز در مدّت حیات پس از پدرش اختلاف مى باشد، گرچه برخى گفته اند که آن حضرت 29 سال و دو ماه در زمان حیات پدر بزرگوارش زندگى نموده است.

در علّت آمدن امام رضا علیه السلام به خراسان، نیز بین مورّخین اختلاف است؛ ولى مى توان از مجموع گفته ها، این گونه استفاده نمود:

چون هارون الرّشید به هلاکت رسید، بغداد و حوالى آن در اختیار فرزندش امین، و خراسان با حوالى آن تحت حکومت دیگر فرزندش مأمون قرار گرفت.

پس از گذشت مدّتى کوتاه، بین دو این برادر اختلاف و جنگ، رونق گرفت و امین کشته شد.

در این بین، مأمون نیز جهت استحکام قدرت خود چنان ابراز داشت که از علاقه مندان خاندان علىّ بن ابى طالب و سادات بنى الزّهرأ مى باشد.

بنابر این، در سال 200 هجرى نامه اى به استاندار خود در شهر مدینه منوّره فرستاد، تا حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام را از راه بصره اهواز، (به گونه اى که از غیر مسیر شهر قم باشد) به خراسان منتقل گردانند.

هنگامى که امام رضا علیه السلام به شهر مَرْوْ رسید، مأمون عبّاسى به حضرتش پیشنهاد بیعت و خلافت را داد.

ولى حضرت چون کاملاً نسبت به افکار و دسیسه هاى مأمون و دیگر خلفأ بنى العبّاس آگاه و آشنا بود، پیشنهاد خلافت را از طرف مأمون نپذیرفت.

و مأمون دو ماه به طور مرتّب، با نیرنگ ها و شیوه هاى گوناگونى اصرار مى ورزید که شاید امام علیه السلام بپذیرد؛ ولى چون از طریقى در رسیدن به هدف خویش موفّق نگردید، در نهایت، حضرت را تهدید به قتل کرد.

بر همین اساس امام علیه السلام مجبور گردید که ولایتعهدى را تحت شرائطى بپذیرد، که روز پنج شنبه، پنجم ماه مبارک رمضان، در سال 201 بیعت انجام گرفت، مشروط بر آن که حضرت در هیچ کارى از امور حکومت دخالت ننماید.

پس از آن که مأمون به هدف خود رسید و از هر جهت حکومت خود را ثابت و استوار یافت، شخصا تصمیم قتل حضرت رضاعلیه السلام را گرفت و به وسیله انگور زهرآلود، آن امام مظلوم و غریب را مسموم و شهید کرد.

 

*شهادت:

بنابر مشهور بین تاریخ ‌نویسان، حضرت روز جمعه یا دوشنبه، آخر ماه صفر، در سال 203 یا 206 هجرى قمرى (تاریخ شهادت آن حضرت طبق سال شمسى: 19 / شهریور / 197، یا 17 / مرداد / 200 خواهد بود.) به وسیله زهر مسموم شده و در سناباد خراسان شهید گردید؛ و به عالم بقأ رحلت نمود. و جسد مطهّر و مقدّس آن حضرت در منزل حمید بن قحطبه، کنار قبر هارون الرّشید دفن گردید.

 

*خلفأ هم عصر آن حضرت:

 امامت حضرت، هم زمان با حکومت هارون الرّشید، فرزندش امین، عمویش ابراهیم، دوّمین فرزندش محمّد، سوّمین فرزندش عبداللّه ملقّب به مأمون عبّاسى مصاددف گردید.

 

*تعداد فرزندان:

عدّه اى گفته اند حضرت داراى پنج پسر و یک دختر به نام فاطمه بوده است؛ ولى اکثر مورّخین بر این عقیده اند که حضرت بیش از یک پسر به نام ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام نداشته است.

 

*نماز آن حضرت:

شش رکعت است، در هر رکعت پس از قرائت سوره حمد، ده مرتبه «هل أتى عَلَى الانْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یکُنْ شَیئا مَذْکُورا» خوانده مى شود.و بعد از آخرین سلام نماز، تسبیحات حضرت فاطمه زهرأعلیها السلام گفته مى شود؛ و سپس حوائج و خواسته هاى مشروعه خویش را از درگاه خداوند متعال مسئلت مى نماید که انشأ اللّه تعالى برآورده خواهد شد.

 

داستان واره هایی از زنگانی امام رضا علیه السلام

1- خاک رابه نظر کیمیا کند:

از حضرت رضا علیه السلام کمک مالی می‌خواستم و بر آن اصرار می‌کردم. روزی به همراه امام از شهر خارج شدیم. هنگام نماز شد. امام در کنار صخره‌ای نزدیک قصری که در آنجا بود نشست و فرمود: اذان بگو

پرسیدم: آیا منتظر بقیه نمی‌مانید؟

امام فرمود: "  هرگز بدون دلیل، نماز اول وقت را به تعویق نینداز "

من اذان گفتم و با امام نماز خواندیم. سپس عرض کردم: ای پسر رسول الله !  هنوز خواسته‌ام را برآورده نکرده‌اید و من به شدت نیازمندم.

امام چوبی را به زمین کشید. سپس دست برد و از زیر خاک، یک شمش طلا بیرون کشید و فرمود: بگیر! خداوند در آن برای تو برکت قرار دهد. از آن بهره مند شو و آنچه را که دیدی، به کسی نگو . آن شمش برای من برکت کرد و من از ثروتمندان منطقه خود شدم.

 

2- نشانه موى پیامبر(ص) :

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسید. جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به امام داد و گفت :

«آقا! هدیه‏اى برایتان آورده‏ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(ص) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».

مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

 

3- صحبت گنجشک با امام (ع) :

راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(ع) )

حضرت رضا(ع) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مى‏شد و صداهایى گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش مى‏رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى مى‏گفت.

امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجه‏هایش حمله کرده است. زودباش به آن‏ها کمک کن!. ..

با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله‏هاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم...

با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مى‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافى نیست؟!»

 

4- میهمان دوستى امام(ع) :

راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع)

مرد گفت: «سفر سختى بود. یک ماه طول کشید».

امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»

ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بى‏پناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».

امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده‏اى میهمان دوست هسیتم».

در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‏اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده‏ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمى‏انداختم».

امام در حالى که با تکه پارچه‏اى، روغن را از دستش پاک مى‏کرد، فرمودند: ما خانواده‏اى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

 

5- ابرهاى سیاه

راوى: حسین بن موسى

از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمى‏شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.

آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم.

در راه فکر کردم که چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمایش کنم.

در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:

«حسین!... چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!»

فکر کردم که امام با من شوخى مى‏کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست...»

هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‏اى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .

سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جایى درست بالاى سر ما، درهم مى‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

 

6- شربت گوارا

راوى: ابو هاشم جعفرى

به سخنان امام گوش مى‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مى‏کرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمى آب بیاورید !»

خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.

نه! نمى‏شد. اصلا نمى‏توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى‏ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهره‏ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»

وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمى‏دانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.

ـشربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگى‏ات را از بین مى‏برد.

 

7- شما امام من هستید

راوی: یکى از دوستان ابن ابى کثیر

بعد از شهادت امام موسى کاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شک و تردید شده بودند. همان سال براى زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکه رفتم.

یک روز، کنار کعبه، على بن موسى الرضا(ع) را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسى هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»

هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا (ع) اشاره‏اى کردند و گفتند: «به خداقسم! من کسى هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».

خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده‏ام و با صداى بلند چیزى گفته‏ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتى لب‏هایم هم تکان نخورده‏اند. با شرمندگى به امام رضا(ع) نگاه کردم وگفتم: «آقا... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید» .

حرف «ابن ابى‏کثیر» که به این جا رسید نگاهش کردم... بغض راه گلویش را گرفته بود.

 

8- آخرین طواف

راوى: موفق (یکى از خادمان امام(ع»

حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود که همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا مى‏رفتیم. خوب به یاد دارم...

حضرت جواد را روى شانه‏ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مى‏کردیم. در یکى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج مى‏زد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.

ـ «پسرم! چرا با ما نمى‏آیى؟»

«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مى‏آیم»

«بگو پسرم!»

پدر! آیا مرا دوست دارید؟»

«البته پسرم»

«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مى‏دهید؟»

«حتما پسرم»

«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».

سکوت سنگینى بر لب‏هاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... 

 

9- سؤالى که فراموش کرده بودیم

راوى: اسماعیل بن مهران

من و «و احمد بزنطى» در ده صریا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت مى‏کردیم. از احمد خواستیم که وقتى به حضور امام رسیدیم، یادآورى کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.

روزى توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلى فراموش کرده بودیم، اما به محض این که احمد را دید، پرسید:

«احمد!.. چند سال دارى؟»

ـسى و نه سال.

امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».

 

10- به سوى شهر غربت

راوى: سجستانى

روز عجیبى بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدینه به سوى خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانه‏هاى جدایى بودند. وقتى خواست با تربت پیامبر(ص) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایى را نداشت.

طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جاى مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، اما با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخى روى لب‏هایم نشست. امام فرمودند:

«خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در کنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».

 

11- گلیم کهنه اتاق

راوى: نعمان بن سعد

کنار امیر المؤمنین على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من کردند و فرمودند:

«نعمان!... سال ها بعد، یکى از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده‏اى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم على».

حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !... اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت کنم».

به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید مى‏کرد.

 

12- در یاد مایى

راوى: عبد الله بن ابراهیم غفارى

تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مى‏گذشت.

یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. مى‏خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.

زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‏اى بخورم. بعد از غذا، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریأ آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجاده‏اى را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‏اى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکرده‏ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیه‏اش هم خرجى خانواده‏ات است».

 

13- کوه و دیگ

راوى: اباصلت هروى

همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهى به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».

امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا کردیم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتیم . اما ازتعجب زبانمان بند آمد. امام با دست‏شان مقدارى از خاک را گود کرده بود و چشمه‏اى ظاهرشده بود.

وارد «سناباد» شدیم. کوهى نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ‏هاى سنگى مى‏ساختند. امام به تخته سنگى از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:

«خدایا!... غذاهایى را که مردم با دیگ‏هاى این کوه مى‏پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»

فکر مى‏کنم خدا به برکت دعاى امام، به کوه، نظر خاصى کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ‏هایى بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.

روز بعد، پس از کمى استراحت، امام به طرف محلى که «هارون» ـ پدر مأمونـ در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتى جار زدند که امام مى‏خواهد قبر هارون را زیارت کند، اما امام با یک حرکت ساده نقشه‏هاى مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطى در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند :

ـ این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد ... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.

بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده‏اى طولانى، چیزهایى را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.

 




مطالب مرتبط

شعر مهم‌ترین ابزار برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه است.

شعر مهم‌ترین ابزار برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه است.

تهران (پانا) - مدیرکل امور شاهد و ایثارگران، شعر را مهمترین ابزار برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه دانست و گفت دانش‌آموزان می‌توانند با تاسی از شعرای گذشته و بهره‌گیری از توانایی‌های خود، اشعار فاخری در حوزه حماسی و ایثار و شهادت بسرایند.

|

پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت سردار شهید سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او

پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت سردار شهید سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او

در پی شهادت سردار پرافتخار اسلام شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس رهبر انقلاب پیامی صادر کردند. پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت‌ آیت‌الله خامنه‌ای (KHAMENEI.IR) متن پیام را به شرح زیر منتشر میکند.

|

نظرات کاربران