دکلمه در وصف دهه فجر (5)
ماندن
واماندن است؛
و رفتن، رسیدن...
او آمد و این را به ما گفت و خود ـ موسى وار ـ بر شبزدگان کوه طور، برآشفت. عصایى
در مشت و کوله بار دین و دانش، بر پشت.
زمین، شوق و شورى دیگر گرفت و زمان، با فغان عندلیبان، نغمه اى از سر.
انفجار تاریخ؛ زلال خون پاک خاکیان و ترنّم قصیده هاى حنجره هاى افلاکیان، در بیشه هاى
پریشان بى باران اقلیم شب گساران!
گیوِ زمان، طلسم بسته دیوان روزگاران را شکست. از آسمان نگاهش هزار هزار ستاره در
گلشن فردا نشست. رُخَش چونان هور و پیامش زلالتر از نور.
زمان رسید و دستهایى از جنس آسمان بر زخمهاى کهنه شهر شب، عطر مرهم نشانید.
سرودِ سبز رود را به کف بادِ صبا نهاد و نوید شکفتن را در سرزمین شقایق گونِ
شاهدان، سر داد.
آن مهربان آفتاب را گفت و آب و آینه را؛ و مسیحاتر از مسیح، همدوش موسى، خروش نیل
را بر پیکر فرعونیان آشفت. و زَمهریرِ بهمنِ پیروز، بهاران شد؛ بوستان. عطرِ سحر،
شمیم رهایى، روح خدایى، بوى خوش آشنایى و... همه را، تنها داشت.
به خشکسالى مجال ندهیم!
زمان رسید. بغض آسمان ترکید و زمین، فریاد هستى را شنید. خورشید در میهمانى
ماهترین همسایه اسفند، جامه گلگون شکوه و شعور پوشید. آفتاب تابید و از قلب هر
شهید، درختى رویید.
شرممان باد، اگر چون ابرها نباریم؛
اگر بگذاریم شاخهاى ـ تنها ـ عریان بماند؛
و در پهنه خاکِ خوب خدا،
حتى یک بیابان،
ما را به خشکسالى بخواند!