اگر پیش همه شرمنده ام ، پیش دزده رو سفیدم
یکی از ثروتمندان ، میهمانی باشکوهی ترتیب داد و از همهی اشراف و مقامات بلندپایهی شهر دعوت کرد تا در میهمانیاش شرکت کنند.
همهی میهمانان خوشحال بهنظر میرسیدند. انواع و اقسام غذاها، میوهها، نوشیدنیها، شیرینیها و خوردنیهای ، برای پذیرایی از میهمانان آماده شده بود . خدمتگزاران از میهمانان پذیرایی میکردند.
یکی از خدمتگزاران بیمار و ضعیف بود و قدرت حرکت زیادی نداشت. به همین دلیل کارش این شده بود که گوشهای بنشیند و کفش میهمانان را جفت کند.
بهخاطر بیماری حال و حوصلهی خندیدن و خوشآمد گفتن هم نداشت. سرش را پایین انداخته بود و کار خودش را میکرد.
ناگهان یکی از میهمانان با صدای بلندی گفت: "ساعتم! ساعت طلای گرانقیمتم نیست."
میهمانان دور مردی که ساعت طلایش گم شده بود، جمع شدند و هرکس حرفی میزد:
مطمئن هستید که آن را با خودتان آورده بودید؟
نکند ساعتتان را توی خانهی خودتان جا گذاشته باشید.
بهتر نیست جیب لباسهایتان را یکبار دیگر بگردید؟
شاید کسی ساعت شما را دزدیده باشد.
آخر اینجا کسی نیست که اهل دزدی باشد.
بله، راست میگفت. کسی باور نمیکرد که حتی یکی از آن میهمانان ثروتمند و با شخصیت دزد باشد.
صاحب ساعت گفت: "بله حتماً یکنفر آن را دزدیده است. من ساعت طلایم را با خودم به اینجا آورده بودم. مطمئنم، همین نیمساعت پیش بود که به ساعتم نگاه کردم ببینم ساعت چند است."
صاحب ساعت از اینکه ساعت باارزش و طلای خودش را از دست داده خیلی ناراحت بود. اما میزبان از او ناراحتتر بود. او اصلاً دلش نمیخواست میهمانی باشکوهش بهم بخورد و آن همه هزینه و دردسری که تحمل کرده از بین برود.
میهمانی تقریباً بهم خورد. همه دنبال ساعت طلا میگشتند . اوضاع ناجور میهمانی را فریاد یکنفر ناجورتر کرد: "هر کس خواست از باغ خارج شود بگردید تا شک و تردیدها از بین برود."
این حرف، توهین بزرگی به آن میهمانان عالیقدر به حساب میآمد
صدای اعتراض همه بلند شده بود که ناگهان یکی از میهمانان رو کرد به بقیه و با صدای بلند گفت: "ما آدمهای با شخصیتی هستیم. مسلماً دزدی ساعت کار هیچ یک از ما نیست. اما من فکر میکنم دزد ساعت را پیدا کردهام."
همه به حرفهای او توجه کردند. او با اطمینان خدمتگزار بیمار و ضعیف را نشان داد و گفت: "رفتار او خیلی مشکوک است. حتماً ساعت را او دزدیده است."
پیش از اینکه صاحب میهمانی واکنشی از خود نشان بدهد، خدمتگزاران دیگر به سر آن خدمتگزار بیچاره ریختند و تمام سوراخسمبههای لباسش را جستجو کردند.
خدمتگزار بیچاره که گناهی نداشت، با ناله گفت: "اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد رو سفیدم. لااقل یکنفر توی این جمع هست که به بیگناهی من اطمینان دارد. و او کسی جز دزد ساعت طلا نیست."
نگاه خدمتگزار بیچاره، هنگامی که این حرف را میزد، بهسوی همان کسی بود که او را متهم به دزدی کرده بود. ناخودآگاه همه متوجه او شدند. میزبان بهطرف او رفت و گفت: "چه ناراحت بشوی و چه نشوی باید تو را بگردم." و پیش از آنکه مرد فرصت دفاع از خود را پیدا کند، به جستجوی جیبهای او پرداخت.
خیلی زود ساعت طلا از توی جیب بغل میهمان ثروتمند پیدا شد. همه فهمیدند که بیهوده به خدمتگزار بیچاره اتهام دزدی زدهاند. میهمان با سری افکنده میهمانی را ترک کرد.
از آن به بعد، وقتی آدم بیگناهی امکان دفاع از خود را نداشته باشد، میگوید: "اگر پیش همه شرمندهام، پیش دزد روسفیدم."